وسطای صبح بود. حدود ساعت ۱۰. نه نزدیک اذان و نماز بود و نه وقت خواندن نمازهای عقب افتاده. اولین برخورد من و شما اتفاق افتاد. داشتید تلویزیون تماشا میکردید و جوراب از پا در میاوردید که با دمپایی توی اتاق ریاستتان بچرخید.
آنقدر پست جدید و انتصاب برایتان عادی بود که هیچ حسی نداشتید انگار. نه عطش کار و خدمت داشتید و نه شوق شنیدن حرف مردمت. من هم با هزار امید و آرزو از اینکه شاید این یکی به حرفهایم گوش دهد. آمده بودم به روال همیشهام به مسئول تازهای که به شهرمان آمده مشاوره دهم و سریال تکراری امیدواری.
حتی نگاهم نکردی. به شما دیکته شده بود که برای خودتان سردرد فراهم نکنی. شاید هم خودتان مرامتان این بود. مشاوره نخواستید. نشد. دست از پا درازتر رفتم. باز باید خودم را ثابت کنم. برای هر مسئول جدیدی باید خودمان را ثابت کنیم. لاجرم در پایان دوره مسئوولیتتان ما را خواهید شناخت. این میان نه تنها کسی نیست که معرفیمان کند بلکه حتی از مردم برحذرتان خواهند کرد. از من و ما. خودمان از خودمان.
بارها بعدش مرا دیدید. در حال اجرا. پوستتان کلفت شده اینهمه سال. به رویتان هم نمیاوردید. و در هر خطابه از خدا و پیغمبر میگفتید و زورکی از مردمتان تقاضای دعای خیر میکردید و اینکه دستتان خالیست.
دست خالی به سمت مردم دراز کردن هنر نیست آقا.
مردم برای بدرقهتان حتی دست خالی هم بلند نکردند. برایتان آرزوی عاقبت بخیری میکنم و امیدوارم برای خانوادهتان مفید باشید. بدای ما که مفید نبودید.
یا علی
دوری مردم از فعالیتهای سیاسی و اجتماعی...برچسب : نویسنده : gotand بازدید : 94